- با مرگ میرقصید!
- هروقت که صحبت از حقوق زن یا روز جهانی زن میشود، در کنار تبیین و تفسیر
قوانین مربوط و بررسی جایگاه زنان از منظر قانونی در جامعه امروزی،
بیاختیار به یاد معصومه قلعهجهی میافتم؛ همان زنی که در سال 1388 در
زندان رفسنجان به جرم قتل همسرش به چوبه دار آویخته شد. معصومه که بود؟
معصومه دختر بلوچ دانشجویی بود که در زاهدان تحصیل میکرد و در حین تحصیل
به اصرار پدر و مادرش تن به یک ازدواج ناخواسته داده بود. او آنچنان با
همسرش بیگانه بود که بعد از یک سال از ازدواج و درخواستهای مکرر همسرش
هنوز تن به تمکین خاص نداده بود و باکره بود. این کشمکشها و اختلافات
عاقبت به درگیری فیزیکی و حادثهای منجر شد که نتیجه آن هرگز مورد خواسته
معصومه نبود. او به جرم قتل عمد دستگیر و بعد از 12سال رسیدگی به پرونده
عاقبت محکوم به قصاص شد. در اینجا هرگز قصد ندارم پرونده بایگانیشده را
از نو احیا کنم و باز مثل سالهای گذشته مدام استدلال کنم و لایحه بدهم که
عمل معصومه از مصادیق قتل عمد نبوده است. چراکه هیچ فایدهای ندارد. معصومه
و پروندهاش سالهاست که اعتبار به امر مختومه پیدا کردهاند و از او جز
خاطرهای تلخ و مشتی استخوان زیر خروارها خاک چیزی باقی نمانده است. اما
چرا من با شنیدن نام زن و حقوق زن یا روز جهانی زن بیاختیار یاد او
میافتم؟ راستی چرا؟ اجازه میخواهم به صورت مختصر داستان معصومه را تعریف
کنم و بگذرم.
من سال 85 و زمانی که معصومه هشتسال بود که پشت میلههای زندان رفسنجان
روزگار خاکستریش را سپری میکرد به تقاضای او وکالتش را پذیرفتم. پرونده در
آن زمان بعد از سالها کشوقوس در شعبه تشخیص دیوانعالی کشور مطرح بود.
وکالتنامه را از طریق پست برایش فرستادم که با مساعدت مسئولان زندان امضا
کرده و برایم بازفرستاد. بلافاصله کار را شروع کردم با قضات مربوطه صحبت
کردم و پرونده را مطالعه کردم و لایحه مفصلی نوشتم و تقدیم شعبه کردم. بعد
از یکیدو سال عاقبت دادنامه به علت وجود ادله جدید، اعاده شده به همان
شعبه بدوی مرجوع شد و شعبه مزبور بعد از بازنگری، مجددا پرونده را به دیوان
فرستاد و در آنجا تایید و نهایی شد. در این مدت تلفنی با معصومه اغلب
مواقع در تماس بودم. شخصیت بسیار قابل تحسینی داشت. در زندان کار میکرد،
به صنایع دستی میپرداخت و با فروش آنها هزینه خودش را تامین میکرد و
گاهگداری نیز کتابهایی که برایش میفرستادم مطالعه میکرد. نگاهش به دنیا و
زندگی شگفتانگیز بود. جهانبینی عجیبی داشت. یک لحظه یاس و ناامیدی را به
خودش راه نمیداد. به من میگفت آقای خرمشاهی شک نکن از زندان آزاد شوم
رشته تحصیلی خود را تا مقطع دکترا پیش خواهم برد و من شک نداشتم او به هر
چیزی که اراده کند دسترسی پیدا خواهد کرد. در صدایش امید و عشق به زندگی و
شوق و تلاش برای موفقیت موج میزد. این را اغلب همبندیهای او و کارکنان
زندان و مسئولان زندان نیز تایید میکردند.
تا اینکه از سوی اجرای احکام رفسنجان اخطاریهای برایم رسید که فقط
توانستم چند کلمه اولش را بخوانم (در تاریخ فلان جهت اجرای حکم...) دیگر
نتوانستم ادامه دهم... بهتزده و کلافه شده بودم... یک روز قبل از تاریخ
مقرر خودم را به رفسنجان رساندم. همان موقع با دادستان رفسنجان تلفنی صحبت
کردیم، میگفت ما هرگز اصراری بر اجرای حکم نداریم، همه کارکنان زندان از
او راضی هستند و معصومه نمونه یک زندانی بسیار خوب است و تمام تلاش خود را
برای گرفتن رضایت اولیای دم انجام خواهیم داد. سری به زندان زدم و با رییس
زندان صحبت کردم. کلافه بود و میگفت اخلاق و رفتار معصومه در این سالها
در زندان زبانزد بوده است. از موقعی که خبر قطعیشدن حکم را شنیدهایم همه
ناراحتیم. بعد به اتفاق مسئول زندان رفتیم که معصومه را ببینیم. معصومه را
در حالی که دوست قدیمیام خانم افضلی، مستندساز سینما با او در حال گفتوگو
بود، دیدیم. نخستینباری بود که او را میدیدم نه یکه خورد و نه جا زد.
کسی به او خبر اجرای حکمش را نداده بود اما ظاهرا به فراست دریافته بود که
خبرهایی است. احوالپرسی گرمی کردیم. پرسید چرا حالا آمدهای دیدنم آقای
خرمشاهی؟ گفتم مگر چیزی شده؟ و او سری تکان داد و عمدا مسیر صحبتهایمان را
عوض کرد. خانم افضلی خبر از اجرای حکم داشت. قبلا با هم صحبت کرده بودیم.
او هم مثل من پر از بیموامید بود. بعد از یکیدو ساعت از همگیشان
خداحافظی کردم و به شهر بازگشتم. زندان خارج از شهر بود. از ساعت 9 شب تا
چهار صبح در داخل اتاق مسافرخانه خلوت و بیروحی که حتی یک پنجره هم به
بیرون نداشت قدم زدم، قدم زدم، قدم زدم. در کابوس قدم زدم. ساعت پنج صبح
هوا گرگومیش بود که جلوی زندان بودم. دو تا سایه از کنارم گذشتند و داخل
زندان رفتند. بعدا فهمیدم پدر و مادر مقتول بودند و هر دو بلوچ. ساعت شش
بود که معصومه را آوردند با دستبندی به دستانش. هیچ نشانی از ترس و دلهره و
اضطراب در چهرهاش نبود. دادستان، رییس زندان، قاضی مربوط و تعدادی مامور
نیز در محل اجرای حکم حاضر شده بودند.
پدر و مادر مقتول برای اجرای حکم بیتابی میکردند. همه ناراحت و نگران
بودند، حتی ماموران انتظامی و کارمندان زندان. همه صحبت از خصوصیات اخلاقی
خوب معصومه میکردند؛ زنی که سرشار از شور زندگی و عشق به کار و تلاش و
موفقیت بود. تقریبا همگی از اولیای دم خواهش میکردیم که از مرگ معصومه
صرفنظر کنند اما بغض 12ساله آنان تازه سر باز کرد. اما در این میان
معصومه انگار برای رفتن عجله داشت. روح و جسم او از این همه سال که در بند
بودند خسته شده بود. دادستان پیشنهاد کرد که به طور صوری حکم را اجرا کنند و
به همین خاطر او را روی چارپایه بردند. اولیای دم عجولانه به طرف چارپایه
حمله بردند. اما دادستان مانع کار شد و به هر حال این ترفند هم هیچ خللی در
تصمیم اولیای دم که تشنه اجرای حکم بودند ایجاد نکرد. در این میان من سعی
میکردم به معصومه تلقین کنم و امیدواری بدهم که اولیای دم رضایت میدهند و
حکم اجرا نمیشود. اما عاقبت ماجرا را خوانده بود. درواقع او مرا به آرامش
دعوت میکرد. مستاصل و هراسان بودم. کاری از دستم بر نمیآمد. معصومه از
همگی از جمله اولیای دم حلالیت طلبید و آرامآرام مجددا روی سکو رفت، با
لبخندی بر گوشه لبانش. این لبخند به مرگ بود؟ به زندگانی بود؟ یا به آن
باورها و سنتها و اعتقادات قدیمی و همه عواملی که سرانجام کار او را به
اینجا کشانده بود؟ آفتاب تازه دمیده بود و مدیر اجرای حکم در حال خواندن
دادنامه بود. طناب دار به گردن معصومه انداخته شد. هنوز لبخند به صورت
داشت. در این لحظه احساس کردم هرگز مرگ را اینچنین زبون و خوار ندیده
بودم. عاقبت چارپایه از زیر پای او کشیده شد و معصومه به خواسته خودش رسید.
بعد از سالها سرانجام روح و جسمش از زندان بیرون میرفت. از زندان که
بیرون آمدم تا مدتها حال خوبی نداشتم و به معصومه فکر میکردم. دختری که
با وجود انواع مشکلات و محرومیتها به تحصیلاتش تا مقطع دانشگاه ادامه داد.
پر از شور و شوق زندگی بود هرگز ناامید و مایوس نشد. سرشار از تلاش بود و
میل رسیدن به موفقیت و آرزوهای بزرگ لحظهای او را رها نمیکرد و چه بسا
اگر او به زندان نمیرفت یا از زندان آزاد میشد به کارهای بزرگ میپرداخت و
به اهداف بزرگی که بارها برای من گفته بود دسترسی پیدا میکرد. افسوس که
باورهای غلط و سنتهای قدیمی حاکم بر خانواده و جامعهای که در او زندگی
میکرد بهگونهای سرنوشت او را رقم زدند که در اوج جوانی پرونده زندگیاش
با حسرت، غم و اندوه برای همیشه بسته شد.
1- عنوان شعری است که بعد از مرگ معصومه قلعهجهی سروده شد.
* حقوقدان