زن وارد آپارتمان که
شد تا خواست در را
باز کند متوجه پاکتِ
پستی بزرگی شد که جلو
در افتاده بود . با
تعجب پاکت را برداشت
و داخل شد . از
آشپزخانه صـدای شیرِ
آب می آمد . کیفش را
از روی دوشش برداشت و
روسری اش را از سرش
باز کرد . در حالی که
سعی می کرد نشانی
فرستنده را پشتِ پاکت
بخواند ، دکمه های
مانتویش را باز کرد و
یک دستش را از مانتو
بیرون آورد . بعد
بسته را به دستِ دیگر
داد و مانتو را از
تنش در آورد و روی
جارختی پشت در آویزان
کرد .
.آرام روی مبل نشست .
پاکت را باز کرد و
دید که ناشناسی شمارة
جدیدِ مجلة «زنان» را
برایش فرستاده است
آرام آرام مجله را
ورق زد تا رسید به «
صفحة مردان » . با بی
میلی نگاهی به عنوانِ
مطلبِ این شماره
انداخت . نظرش را جلب
کرد : « یک داستانِ
زن پسند »
از سرِ کنجکاوی خواست
شروع کند به خواندنِ
داستان اما برای لحظه
ای چشم از صفحه
برداشت و در خیالاتش
غوطه ور شد ...
صدای گریة بچه به
گوشش رسید . گفت : «
اون بچه چرا اینقدر
نق می زنه ؟ »
مرد شیر آب ظرفشویی
را بست و گفت : « فکر
کنم خیس کرده . »
زن گفت : « خب عوضش
کن . نمی بینی من
خسته ام ؟ »
مرد پشتِ دستش را به
پیشبند مالید تا خشک
شود . بعد کمی سرش را
به جلو خم کرد و بندِ
پیشبند را از سرش در
آورد . سریع از
آشپزخانه بیرون آمد .
سلام گفت و به اتاق
خواب رفت .
زن نگاهی به او
انداخت و روزنامه را
از روی میز برداشت .
لحظاتی بعد مرد در
حالی که کهنة خیس بچه
را کف دست گرفته بود
از اتاق خواب بیرون
آمد و تند به سمت
دستشویی رفت .
زن گفت : « مواظب باش
نچکه ! »
مرد دستِ دیگرش را هم
گود کرد و زیرش گرفت
. بعد شیرِ دستشویی
را باز کرد و کهنه را
شست .
زن دماغش را گرفت و
گفت : « خب ببند در
رو ! بوش خفه م کرد !
»
مرد با پشت پا در را
هل داد و تا نیمه بست
.
زن صفحات آگهی را از
لای روزنامه درآورد و
خواند : « به یک
ماشین نویسِ مرد
نیازمندیم . تلفن
8909739 » « به یک
منشیِ آقا ، دیپلمه ،
مسلط به زبان انگلیسی
و تایپ فارسی و لاتین
... »
زن از این که آگهی
های استخدام بیشتر
برای مردان بود لجش
گرفت و صفحات آگهی را
روی میز پرت کرد .
مرد از دستشویی بیرون
آمد . کهنة بچه را که
چلانده بود باز کرد و
تکاند و به سمت بالکن
رفت . درِ بالکن را
باز کرد و کهنه را
روی طناب پهن کرد و
گیره زد .
بچه باز شروع به گریه
کرد . زن نگاهِ چپ
چپی به مرد انداخت و
گفت : « بچه سرما
نخوره ! »
مرد سریع به اتاق
خواب رفت و از کشوی
کمد ، کهنه ای دیگر
بیرون آورد و دورِ
بچه پیچید . بعد
بلندش کرد و در حالی
که تکان تکانش می داد
از اتاق بیرون آمد .
گریة بچه قطع نمی شد
. زن گفت : « شاید
گشنه شه . »
مرد به سمت زن آمد :
« یه لحظه بغلش می
کنی ، شیرِشو درست
کنم ؟ »
زن کف دست هایش را
نشان داد و گفت : «
بذارش رو تخت ، دست
هام کثیفه . »
مرد گفت : « دست هات
چرا سیاهه ؟ »
زن با بدخُلقی گفت :
« هیچی ، پنچر کردم .
»
مرد گفت : « باز هم ؟
»
زن گفت : « زاپاسم هم
پنچر بود . یه
مکافاتی کشیدم تو
خیابون که نگو ... »
مرد بچه را روی تخت
گذاشت . به آشپزخانه
رفت و شیشة بچه را
زیرِ شیرِ آب شست ...
زن به خواندنش ادامه
داد : « همچنین در
جلسة صبح امروزِ مجلس
، بند چهار از مادة
243 قانونِ ... به
تصویب رسید . بر اساس
این مصوبه ، از این
پس زنان حق خواهند
داشت که ... »
مرد در حالی که سر
شیشه را با انگشت شست
گرفته بود و شیشه را
تکان می داد از
آشپزخانه بیرون آمد .
جلو اتاق خواب لحظه
ای مکث کرد و شیشه را
کج کرد و چند قطرة
شیر پشتِ دستش ریخت و
با نوک زبان چشید تا
ببیند داغ نباشد .
زن گفت : « داغ نباشه
! »
و در مبل فرو رفت و
پایش را دراز کرد .
بعد با کنترل
تلویزیون را روشن کرد
. گزارشگر ورزشی خبرِ
مسابقات تکواندوی
بزرگسالان را اعلام
می کرد : « در قسمتِ
کاتای انفرادی ، خانم
سمیه آقاخانی از
استان لرستان با کسب
35 امتیاز صاحب مقام
نخستِ این رقابت ها
... »
گریة بچه نمی گذاشت
خوب بشنود . کمی سرش
را خم کرد و رو به
اتاق خواب گفت: «
بخوابونش دیگه این
وقتِ ساعت !... »
مرد سرش را از اتاق
خواب بیرون آورد و
گفت : « کمش کن !
اینجوری که بچـه نمی
خوابه . »
زن غر زد : « دو
دقیقه هم نمی شه تو
این خونه راحت بود ؟
»
و کمی صدای تلویزیون
را کم کرد .
این بار مرد همراه
بچه از اتاق بیرون
آمد . بچه را روی یک
دستش خوابانده بود و
با دستِ دیگر شیشة
شیرش را نگه داشته
بود و « پیش پیش » می
کرد . آهسته به سمتِ
زن آمد . زن چشمش به
تلویزیون بود ، ولی
نگاه نمی کرد . مرد
کنارش روی مبل نشست .
لحظه ای بعد ،
محجوبانه ، گفت : «
امروز مامانم زنگ زده
بود . »
زن توجهی به حرفش
نکرد .
مرد باز ادامه داد :
« امشب دعوت مون کرده
... »
زن ، بی آنکه سرش را
برگرداند ، گفت : «
خیلی خسته ام . »
مرد گفت: «پریشب کلی
تدارک دیده بودن ،
نرفتیم . خب امشب که
کاری نداری ...»
زن گفت : « خسته ام .
مگه نمی بینی ؟ »
مرد گفت : « فردا چی
؟ فردا که جمعه ست .
»
زن گفت : « فردا
مسابقه ست . قراره با
بچه ها بریم تماشای
بازی . »
مرد گفت : « شب . »
زن گفت : « نه ! »
مرد ناراحت از روی
مبل بلند شد و پشت به
او کرد و آرام گفت :
« تمامِ زن های
همسایه شوهرهاشونو می
برن تفریح ، گردش ...
اما تو اصلاً به فکر
نیستی ... »
زن کمی در مبل جابه
جا شد ، اما به روی
خودش نیاورد .
مرد با بغض گفت : «
صبح تا شب توی خونه
ام . هی بشور ، بپز ،
جاروکن ... نه تفریحی
، نه مهمونی ای ...
ماه به ماه خونة
مادرم هم نمی رم ...
»
و باز در حالی که پیش
پیش می کرد ، آرام
دور اتاق چرخید . بچه
که کمی ساکت شد
گذاشتش روی تخت .
وقتی آمد برود سمتِ
آشپزخانه ، زن پرسید
: « شام چی داریم؟ »
مرد جلو درِ آشپزخانه
ایستاد و آرام و
غمزده گفت : « خورشتِ
دیشب یه خـرده مونده
. می خوای داغ کنم ؟
»
و رفت داخل .
زن بلند گفت : « باز
هم غذای موندة دیشب ؟
»
مرد از آشپزخانه گفت
: « دیشب که لب نزدی
. همون جوری مونده .
»
زن گفت : « مگه خودت
شام نمی خوری ؟ »
مرد جوابی نداد . زن
به درِ آشپزخانه خیره
شد و صدای به هم
خوردن استکان و
نعلبکی را شنید .
لحظه ای بعد مرد با
سینی چای بیرون آمد .
زن تکرار کرد : « مگه
خودت شام نمی خوری ؟
»
مرد سینی را جلو زن
گرفت : « میل ندارم .
خوابم می آد . »
زن دید که چشم های
مرد سرخ شده . مرد
آبِ بینی اش را بالا
کشید . زن بد خُلق شد
: « هر شب کارِت
همینه . مدام یا قهری
یا غُر می زنی ... »
مرد سینی را روی میز
گذاشت و گفت : « آره
، وقتی که زنِ آدم
صبح می ره این وقتِ
شب می آد ... انگار
نه انگار که شوهری
داره ، بچه ای داره
... »
زن که سرش پایین بود
و داشت با درِ قندان
بازی می کرد صدایش
درآمد : « از بوق سگ
می رم جون می کَنم که
یه لقمه نون در بیارم
بریزم تو شکمِ صاحب
مردة شما ... »
مرد ، عصبانی ، گفت :
« مگه فقط تو زنی ؟
مگه زن های دیگه چی
کار می کنن ؟ »
زن فریاد زد : « بلند
می شم ها ! »
مرد گفت : « بلند شو
! بلند شو ببینم چی
کار می کنی ! مگه
بارِ اولته ؟ »
زن با مشت روی میز
کوبید : « بس کن دیگه
! »
مرد با هر دو دست
موهای خودش را کشید :
« می خوام جیغ بزنم
... جیغ ... »
که یکهو زن کنترلش را
از دست داد و قندان
را به طرفش پرت کرد .
قندانِ چینی در هوا
چرخی زد و به سرِ مرد
خورد . مرد فریادی
کشید و پشتِ یکی از
مبل های دو نفره روی
زمین ولو شد . قندها
که در هوا پخش شده
بودند مثل نُقلی که
روی سرِ عروس می
ریزند روی سرِ مرد
ریختند ...
زن فکر کرد صدای
فریادِ مرد را شنیده
و یکهو به خودش آمد
... دید همچنان روی
مبل نشسته و مجلة
زنان روی پایش است .
با خیال راحت ، مجله
را ورق زد و لحظاتی
به فکر فرو رفت . بعد
لبخندِ آرامی زد و به
تلفن نگاه کرد . بلند
شد و به سمت تلفن رفت
و شماره گرفت .
صدایی از آن طرف گفت
: « بفرمایید . »
زن گفت : « سلام زری
، چطوری ؟ ببین ،
مجلة زنان این شماره
رو خریده ی ؟ »
صدا گفت : « آره ،
اما اونقدر کار دارم
که هنوز وقت نکرده م
ورق بزنم . »
زن گفت : « ببین ،
صفحة مردانِ شو حتماً
بخون . یه داستانِ
قشنگ داره . نمی دونم
نویسنده ش زنه یا مرد
. فکر کنم اسمِ
مستعاره ... حتماً
بخون . ببین ، به اشی
هم زنگ بزن بگو . من
هم زنگ می زنم به آذر
... »
زن یکهو چشمش به
قندهایی افتاد که
کنار مبل روی زمین
افتاده بود . بعد
پاهای بی جانی را دید
که از پشتِ مبل بیرون
آمده بودند . طرحِ
شادِ گل های پیژامه
برایش آشنا بود .
صدا مدام می گفت : «
الو ، الو ... »
زن گوشی را رها کرد و
آهسته و با وحشت به
سمتِ مبل رفت .
ناگهان شوهرش را دید
که به پشت روی زمین
افتاده و ردی از خون
روی شقیقه اش خشک شده
!
حسین مرتضاییان
آبکنار
الان دقیقا باید چی عکس العملی داشته باشم؟؟